۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

پیشنهاد برای سبز کردن نماز عید فطر در مصلی رودررو با آقا. نظرتون چیه؟

 امروز یکی از دوستان تلفنی اطلاع داد که قراره برای نماز عید فطر همگی سبزپوش برن به مصلی. البته اگه قرار باشه بریم باید شعارهای الله اکبر و یا حسین میرحسین و بقیه شعارها رو از قبل مشخص کنیم. باید قراری بذاریم تا همه با هم بریم و همه یه جا بشینیم. پراکندگی فایده ای نداره. تجربه استادیوم آزادی نشون داد که باید از قبل منسجم بشیم. برای روز 17 شهریور هم پیشنهاد می کنم همگی از مسیر میدان امام حسین بریم به سمت شهدا. دوستانی که برای عید فطر مصلی موافق هستن روی این موضوع کار کنن تا کم کم خودش رو نشون بده. پیشنهاد بدی به نظر نمی رسه. بعد از حضور پرشور در نماز جمعه میشه نماز عید فطر رو هم سبز کرد و این بار در محضر آقا اعتراض کرد. فکرش رو بکنید برای اولین بار میشه اعتراض حضوری به مقام شامخ ولایت کرد. 

۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه

آقایان فکر می کنند وبلاگ ابطحی این روزها بازدیدکننده دارد؟


محمد علی ابطحی چند روزی است که وبلاگ نویسی را از سر گرفته است -بخوانید وبلاگ نویسی را برایش از سر گرفتانده اند - اما در همین چند خطی هم که مینویسید و تحویل بازجو ها میدهد تا برایش اینبار اعترافاتش را در وبلاگ عزیزش بگذارند - گویا بازجو ها هم خوب میدانند که دیگر کلاه پخش اعترافات تلویزیونی پشمی ندارد - خوب سوتی هایی میدهد قربانش برم؛

 

حالا که به یک جای دیگر منتقل شدم. اطاق بزرگی دارد با تلویزیون و حیاط 100 متری که بدون چشم بند میشود در آن قدم زد. تا پنجشنبه گذشته، که در این محل جدید تنها بودم. صبح ها، اینجا هم که از خواب بیدار می شدم در این اطاق بزرگ بیشتر تنهائی را حس می کردم. بدون قیژ در ورودی باز هم همان غم موقع بیداری وجود دارد. پریروز عصر پنجشنبه رفته بودم اطاق بازجوئی که وبلاگم را بنویسم

 

آمدم دیدم یک تخت دیگر در اطاقم گذاشته اند. چند دقیقه بعد هم سر و کله ی سعید شریعتی پیدا شد که بار و بندیلش را به دست گرفته و با چشم بند وارد حیاط شد. خیلی خوشحال شدم. بعد از 71 روز غیر از باز جو وتیم قضائی، یک نفر را می دیدم که میخواست با من بماند

 

سعید شریعتی 40 روز بعد از ما دستگیر شده است.کلی اخبار بیرون زندان را در این 40 روزه تعریف کرد. چه اوضاعی بوده است و ما بی خبر بودیم. هر کس ایران امروز را بشناسد می داند که دود آشوبهای خیابانی تنها به چشم مردم و تاریخ وعظمت ایران میرود

 

 

اطاق بازجویی و اعتراف گیری تبدیل به محل نوشتن وبلاگ های ابطحی عزیز شده ، خدایا یک نفر رو هفتاد و یک روز بدون حتی حق خواندن روزنامه در سلول انفرادی نگه داشتند

 

اما شاه بیت حرف های ابطحی عزیز : دود آشوب های خیابانی تنها به چشم مردم و تاریخ و عظمت ایران رفت ، با شما هستم که امروز ایران را میبینید ، یادتان هست آشوب های خیابانی دوران انقلاب را؟ سی سال پیش چه وضعی داشتیم و امروز در چه وضعی هستیم ، نیاکان ما مشروطه را تحویل ما دادند ؛ ما به فرزندان خود چه چیزی را تحویل خواهیم داد؟ سلطنت مطلقه ی ولایت وقیح؟  



۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

Fwd: بخوانید از دختر 19 ساله ای که بعد از تجاوز در زندان، می خواهد خودکشی کند



----------

سه روز پیش به دیدن یکی از دوستانم رفتم. حتی از گرایش سیاسی او در انتخابات اخیر اطلاعی نداشتم. صحبت به انتخابات رسید و فهمیدم گرایشی یکسان داریم. از اعتراض ها و شلوغی های خیابانی گفت و وقتی به شوخی چیزی درباره تجاوز به او گفتم، چهره اش درهم رفت و جدی شد. به خودم لرزیدم که نکند حرف ناجوری از دهنم پریده باشد. ولی وقتی لب به سخن باز کرد و از دختر همسایه شان گفت که 19 سال دارد و در عنفوان سلامت و طراوت جوانی به مرز جنون رسیده، نه فقط آن لحظه بلکه از آن روز تا حالا که اینها را می نویسم، آرامش ندارم و شبها از خواب می پرم و روزها چشم به چشم خواهرم می دوزم و وقتی صحبت های آقایان را از نماز جمعه می شنوم اشک توی چشم هایم جمع می شود.

از دختر 19 ساله همسایه شان گفت که چهار روز بازداشت بوده و وقتی برگشته، کمری خمیده داشته است... فکرش بکنید خمیده مثل پیرزنها. دختر برای مادرش و فقط برای مادرش تعریف کرده که چطور او را در بازداشتگاه –به همسایه نگفته اند کدام بازداشتگاه – تا حد مرگ لگد باران کرده و کتک زده اند و بعد او را لخت و عور کرده و میان زندانی های معترض سیاسی انداخته اند. به مادرش از جوانمردی این زندانی ها که مثل خودش در خیابان ها بخاطر اعتراضات دستگیر شده بودند، گفته است. این پسرها که همگی جوان بوده اند وقتی او را لخت دیده اند که به سلول آنها پرت شده، یک لحظه با بهت نگاهش کرده اند و از آن موقع پشت خود را به او کرده و حتی یک بار نگاهش نکرده اند چه رسد به اینکه دستی به او بزنند... فکرش را بکنید در آن شرایط چه نیرو و چه انگیزه ای در این بچه های پاک وجود داشته که دختر لخت مادرزاد را گوشه ای تنها گذاشته و پشت به او کرده اند. اما صبح وقتی ماموران در سلول را باز می کنند و با این صحنه عجیب مواجه می شوند - که جوانها نجیبانه پشت به دختر دراز کشیده و دخترک در گوشه ای دیگر خودش را جمع کرده - تصمیم می گیرند فکر شیطانی خودشان را پیاده کنند.

دختر 19 ساله را با خشونت از سلولی که برایش امن بود، درمی آورند و برای اینکه حتما به او تجاوز شود و درس عبرت بگیرد، او را به سلول زندانی های غیر سیاسی یعنی معتادها و اراذل و اوباش می اندازند... مابقی را شاید مادر دختر برای مادر دوست من تعریف نکرده باشد یا اگر تعریف کرده، مادر دوستم ترجیح داده آن را برای فرزندش نقل نکند. همین را گفته که دخترک با پشت خمیده و چشمان کبود به خانه برگشته و حالا بیا برویم به دیدنش برای دلداری و تسلی و...

دوستم می گوید به خانه شان رفتیم ولی همین که پا به اتاق گذاشتیم، دختر از پله ها بالا دوید و به اتاقی رفت و در را به روی خودش بست. مادرش گفت، از روزی که برگشته، همین حالت را دارد و از دیدن آدم ها وحشت می کند. دلیلش را که پرسیدیم گفت: "او را تهدید کرده اند که اگر خود را نشان کسی بدهد یا عکسی از بدن خود به کسی بدهد یا حرفی از ماوقع بازداشتگاه به کسی بگوید، یک دقیقه هم زنده نمی ماند"

او فرار می کند تا چهره اش را نبینند... چهره یک دختر 19 ساله را که به جرم اعتراض به انتخابات به او تجاوز شده و حالا احساس می کند نه آینده ای دارد و نه آبرویی... بغض به گلویم چنگ می اندازد و طاقت از من می گیرد... شبها بی خواب این دختری هستم که نامش را نمی دانم و قرار شد ندانم تا دختر در امان بماند و خیالش آسوده باشد که دوستم و مادرش از قولی که داده اند، برنگشته اند. نه نام بازداشتگاه را می دانم و نه نام دختر را. اما می دانم چقدر از چه کسانی متنفرم و چقدر دوست دارم دخترک زنده بماند و قوی شود و روحیه بگیرد و روزی از مسببین این اتفاق انتقام بگیرد... اصلا نمی دانم در این دختر حسی از انتقام خواهد بود یا نه؟ دختری که جز مظهر مظلومیت و معصومیت و پاکی نیست...

مادرش گفته که چند بار خواسته خودکشی کند ولی جلوی او را گرفته اند. مثل کرها و لال ها شده و گویی نه چیزی می شنود و نه حرفی می زند. فقط هر که را می بیند پا به گریز می گذارد و از دیده ها پنهان می شود. درها و پنجره ها را از ترس خودکشی، میخ کوبیده اند و نه می گذارند تلویزیون ببیند و نه روزنامه بخواند شاید که برگردد... شاید روزی به زندگی برگردد... شاید خودش را دوباره پیدا کند... شاید فراموش کند... شاید فراموش نکند و برای همین زنده بماند... دارم دیوانه می شوم. همانطور که دوستم گفت وقتی اینها را شنید دیوانه شد...


Fwd: دندان شکسته سعید شریعتی


آنچه که از تصاویر بیداداگاه چهارم دیده شد را با عکسی  قبل از آن مقایسه
کردیم؟ به نظر شما دندانهای سعید شریعتی چگونه شکسته؟

بخوانید از دختر 19 ساله ای که بعد از تجاوز در زندان، می خواهد خودکشی کند

سه روز پیش به دیدن یکی از دوستانم رفتم. حتی از گرایش سیاسی او در انتخابات اخیر اطلاعی نداشتم. صحبت به انتخابات رسید و فهمیدم گرایشی یکسان داریم. از اعتراض ها و شلوغی های خیابانی گفت و وقتی به شوخی چیزی درباره تجاوز به او گفتم، چهره اش درهم رفت و جدی شد. به خودم لرزیدم که نکند حرف ناجوری از دهنم پریده باشد. ولی وقتی لب به سخن باز کرد و از دختر همسایه شان گفت که 19 سال دارد و در عنفوان سلامت و طراوت جوانی به مرز جنون رسیده، نه فقط آن لحظه بلکه از آن روز تا حالا که اینها را می نویسم، آرامش ندارم و شبها از خواب می پرم و روزها چشم به چشم خواهرم می دوزم و وقتی صحبت های آقایان را از نماز جمعه می شنوم اشک توی چشم هایم جمع می شود.

از دختر 19 ساله همسایه شان گفت که چهار روز بازداشت بوده و وقتی برگشته، کمری خمیده داشته است... فکرش بکنید خمیده مثل پیرزنها. دختر برای مادرش و فقط برای مادرش تعریف کرده که چطور او را در بازداشتگاه –به همسایه نگفته اند کدام بازداشتگاه – تا حد مرگ لگد باران کرده و کتک زده اند و بعد او را لخت و عور کرده و میان زندانی های معترض سیاسی انداخته اند. به مادرش از جوانمردی این زندانی ها که مثل خودش در خیابان ها بخاطر اعتراضات دستگیر شده بودند، گفته است. این پسرها که همگی جوان بوده اند وقتی او را لخت دیده اند که به سلول آنها پرت شده، یک لحظه با بهت نگاهش کرده اند و از آن موقع پشت خود را به او کرده و حتی یک بار نگاهش نکرده اند چه رسد به اینکه دستی به او بزنند... فکرش را بکنید در آن شرایط چه نیرو و چه انگیزه ای در این بچه های پاک وجود داشته که دختر لخت مادرزاد را گوشه ای تنها گذاشته و پشت به او کرده اند. اما صبح وقتی ماموران در سلول را باز می کنند و با این صحنه عجیب مواجه می شوند - که جوانها نجیبانه پشت به دختر دراز کشیده و دخترک در گوشه ای دیگر خودش را جمع کرده - تصمیم می گیرند فکر شیطانی خودشان را پیاده کنند.

دختر 19 ساله را با خشونت از سلولی که برایش امن بود، درمی آورند و برای اینکه حتما به او تجاوز شود و درس عبرت بگیرد، او را به سلول زندانی های غیر سیاسی یعنی معتادها و اراذل و اوباش می اندازند... مابقی را شاید مادر دختر برای مادر دوست من تعریف نکرده باشد یا اگر تعریف کرده، مادر دوستم ترجیح داده آن را برای فرزندش نقل نکند. همین را گفته که دخترک با پشت خمیده و چشمان کبود به خانه برگشته و حالا بیا برویم به دیدنش برای دلداری و تسلی و...

دوستم می گوید به خانه شان رفتیم ولی همین که پا به اتاق گذاشتیم، دختر از پله ها بالا دوید و به اتاقی رفت و در را به روی خودش بست. مادرش گفت، از روزی که برگشته، همین حالت را دارد و از دیدن آدم ها وحشت می کند. دلیلش را که پرسیدیم گفت: "او را تهدید کرده اند که اگر خود را نشان کسی بدهد یا عکسی از بدن خود به کسی بدهد یا حرفی از ماوقع بازداشتگاه به کسی بگوید، یک دقیقه هم زنده نمی ماند"

او فرار می کند تا چهره اش را نبینند... چهره یک دختر 19 ساله را که به جرم اعتراض به انتخابات به او تجاوز شده و حالا احساس می کند نه آینده ای دارد و نه آبرویی... بغض به گلویم چنگ می اندازد و طاقت از من می گیرد... شبها بی خواب این دختری هستم که نامش را نمی دانم و قرار شد ندانم تا دختر در امان بماند و خیالش آسوده باشد که دوستم و مادرش از قولی که داده اند، برنگشته اند. نه نام بازداشتگاه را می دانم و نه نام دختر را. اما می دانم چقدر از چه کسانی متنفرم و چقدر دوست دارم دخترک زنده بماند و قوی شود و روحیه بگیرد و روزی از مسببین این اتفاق انتقام بگیرد... اصلا نمی دانم در این دختر حسی از انتقام خواهد بود یا نه؟ دختری که جز مظهر مظلومیت و معصومیت و پاکی نیست...

مادرش گفته که چند بار خواسته خودکشی کند ولی جلوی او را گرفته اند. مثل کرها و لال ها شده و گویی نه چیزی می شنود و نه حرفی می زند. فقط هر که را می بیند پا به گریز می گذارد و از دیده ها پنهان می شود. درها و پنجره ها را از ترس خودکشی، میخ کوبیده اند و نه می گذارند تلویزیون ببیند و نه روزنامه بخواند شاید که برگردد... شاید روزی به زندگی برگردد... شاید خودش را دوباره پیدا کند... شاید فراموش کند... شاید فراموش نکند و برای همین زنده بماند... دارم دیوانه می شوم. همانطور که دوستم گفت وقتی اینها را شنید دیوانه شد...

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

این محصولات را نخرید

گزارش سه شنبه شب/ بحران آگهی در صداوسیما را جدی بگیرید. باید با نخریدن اجناس شرکت هایی که تبلیغاتشون رو به این سازمان خیانتکار و بازوی جنایتکاران میدن بفهمونیم که پولشون در راه مقابله با مردم مصرف میشه نه برای مردم. دیشب این آگهی ها رو دیدم: برنج محسن، برنج طوبا، مایع ظرفشویی گلی، ایرانسل، بانک سرمایه، بانک توسعه تعاون، ماکارونی رشد. از دوستانی که به آگهی های تلویزیونی برمی خورند خواهش می کنیم اسامی شرکت ها و محصولات رو اطلاع رسانی کنند

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

Fwd: کیهان بچه‌های ایدئولوژیک










کیهان بچه‌ها
 
 







۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

گزارش یکشنبه شب/ تبلیغ بانک پارسیان و کلوچه درنا در صداوسیما زیاده شده

از امروز با کمک بالاترینی ها می خواهم کالاها و شرکت هایی که تبلیغاتشون تو صداوسیما چشمگیره رو معرفی کنم. چند روزی بود که تبلیغات خیلی پایین اومده بود ولی مثل اینکه باید حساب خودمون رو با این وطن فروشا صاف کنیم. یکشنبه شب این تبلیغها زیادتر از حد معمول دیده می شد: پوشک مای بیبی. کلوچه درنا، بانک پارسیان، بانک سرمایه، محصولات تبرک
نکته دیگه راجع به دوستانیه که پیشنهاد شب قدر رو تو مهدیه تهران و راهپیمایی قدس رو دادن. اگه همه موافقید زودتر انرژی بذارید تا همه تکلیفمون رو بدونیم 

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

روز قدس را به کام انحصارطلبان و حامیان حماس زهر کنیم

اگه بتونیم راهپیمایی روز قدس رو سبز کنیم یا به هر طریق کاری کنیم که جو امنیتی بر اون حاکم بشه، پیروزی بزرگی به دست آوردیم. بیایید راجع به این موضوع از همین امروز اطلاع رسانی کنید. توی تاکسی، اتوبوس، محله و هر جایی که هستید از مردم دعوت کنید که بیان. مثل همیشه سبز می پوشیم و قدم می زنیم و اگه متمرکز شدیم شعار میدیم. خواهشا لینک های دعوت به تجمع رو داغ کنید. روز قدس خیلی مهمه. همون جوری که باعث شدیم برای نماز جمعه یه امام جمعه جدید بیارن (و احتمالا هاشمی رو بردارن) حالا باید این روز رو هم که نظام ازش بهره برداری ایدئولوژیک می کنه به هم بزنیم. یا علی

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

آدرس یکی از چماقدارها که خودش و وانتش را در اختیار لباس شخصی ها گذاشته بود

در راستای شناسایی عناصر خود فروخته ای که جوانان ما را در خیابان ها و کوچه ها زدند و کشتند و هزار بلای دیگر سرشان آوردند، آدرس یکی از اراذلی که خودش و وانت اش را در اختیار نیروهای سرکوبگر گذاشته بود و هر روز چماقدارها رو سوار وانت می کرد و به محل درگیری ها می برد، اعلام می شود. از سبزهای ساکن پاسداران و نوبنیاد و اختیاریه می خواهیم تا خدمت این چماقدار و وانت سبز رنگش برسند. نشانی این آقا که اسمش محمد ابراهیمی است: خیابان پاسداران، بالاتر از چهارراه پاسداران، خبابان عابدینی زاده، خبابان خاش شمالی، پلاک 18. شماره وانت 853ی42
این اقا از اعضای بسیج مسجد امام صادق تو همون محله است. لطفا داغ کنید تا بچه های پاسداران و نوبنیاد و اون حوالی ببینند و خدمت آقا برسند

۱۳۸۸ مرداد ۲۵, یکشنبه

توتالیتر


ورق خوردن تاریخ ایران از اواسط دهه ی هشتاد آغاز شد؛ جایی که گفته شد مردم دیگر اقبالی به چهره های شناخته شده ی سی سال اخیر ندارند و با انتخاب احمدی نژاد به سراغ چهره جدیدی رفتند.

اتفاقی که در انتخابات دهم ریاست جمهوری ایران افتاد حتی انتخابات نهم را نیز زیر سوال برد، ملموس تر شدن ساختار قدرت -قدرت واقعی نه صرفا اسمی-که عبارت بود از دخالت مستقیم رهبر در انتخابات از طریق شورای نگهبان و اهرمی نظامی و گوش به فرمان به اسم سپاه و بسیج. حتی در انتخابات سال هشتاد و چهار،مهدی کروبی-نامزد معترض به نتایج- خبر از دخالت بسیج و شخص فرزند خامنه ایی در انتخابات داد که در آن زمان آنچنان مورد توجه قرار نگرفت.


اما اتفاقی که در انتخابات ریاست جمهوری سال هشتاد و هشت افتاد آشکارا دخالت علنی و تغییرات گسترده در نتایج انتخابات را چنان عیان کرد که جواب درستی بود به رای آوردن احمدی نژاد در سال هشتاد و چهار-که در آن زمان به پای بی علاقه گی مردم به هاشمی گذاشته شد- و جواب درست این بود : خامنه ایی همه ی قدرت را میخواهد


در آن زمان اکثرا انتخاب احمدی نژاد را حاوی پیام های مهمی از طرف مردم دانستند و حتی اصلاح طلبان به نقد از درون و آسیب شناسی خود پرداختند و حتی عقب تر رفته و انتخاب مردم در شوراهای شهر دوم و مجلس هفتم را نیز به دلیل ضعف های خود ارزیابی کردند.

این درحالی بود که فقط یک کلمه غلط بود : انتخاب ! و درست آن این بود : انتصاب


و این انتصابات دقیقا از مجرای انتخابات صورت میگرفت ، در گام اول شورای نگهبان -نماینده گان خامنه ایی- اقدام به محروم کردن فله ایی نامزدهای اصلاح طلب می کردند سپس با به صحنه آوردن اقلیت خود و با استفاده از عدم مشارکت بالای مردم کنترل شوراها و سپس مجلس را بدست گرفتند. اما این گام برای رسیدن به اهداف بلند مدت-بستن پرانتزی به نام اصلاحات در ایران- کوتاه بود و همچنان وزارت کشور به عنوان نبض اداره ی کشور از دستشان خارج بود-هرچند با مرعوب کردن عبدالله نوری و تاج زاده حالا موسوی لاری گزینه ایی به مراتب بهتر برای آنان بود- و این مهم به جز با دست گرفتن دولت محقق نمیشد

جستجوی این وبلاگ